[ و او را دیدند با جامه‏اى کهنه و پینه زده . سبب پرسیدند فرمود : ] دل را خاشع کن و نفس را خوار ، و مؤمنان بدان اقتدا کنند در کردار . همانا دنیا و آخرت دو دشمنند نافراهم ، و دو راهند مخالف هم . آن که دنیا را دوست داشت و مهر آن را در دل کاشت ، آخرت را نه پسندید و دشمن انگاشت ، و دنیا و آخرت چون خاور و باختر است و آن که میان آن دو رود چون به یکى نزدیک گردد از دیگرى دور شود . و چون دو زنند در نکاح یکى شوى که ناسازگارند و در گفتگوى . [نهج البلاغه]
حدیث ولایت عشق
>>معصومه ( جمعه 85/4/9 :: ساعت 10:52 عصر)

بازگشت به صفحه اصلی حبیکه

به نام خدا
السلام علیک یا ابا صالح المهدی عج
حدیث ولایت عشق 3
این شماره:کویر وجودم در انتظار باران ظهور است.!
ای مهربانترین!
کویر وجودم در انتظار باران ظهور توست و برکه کوچک هستی ام به نظاره دریای ظهورت.جان خسته ام را تنها تو ویاد تو به دیار قرار می رساند.
ای آفتاب پنهان! نوحه نوح (ع) از غم فراق تو بود و کشتی او با دعای تو به ساحل سلامت رسید.تو رهاننده ابراهیم(ع) از آتش نمرودیان و شکافنده رود نیل بر موسی (ع) و رساننده او به ساحل سلامت بودی.
این نام تو بود که مناجات شبانه یونس (ع) را در تاریکی دریا به نور اجابت منور ساخت.
تو زمزمه کودکانه یوسف (ع) در دل چاه بودی و بوی پیراهن یوسف تنها ذره ای از عطر وجود نازنین توست.
تو همان دم مسیحایی! تو روح عیسایی! ای تو جان عالم! زمین از تو جان می گیرد و سرسبزی خود را باز می یابد.خورشید از تو نور می گیرد.
تو مهر حبیب خدایی!تو خلاصه محمد (ص) و علی(ع) هستی و با ظهور تو زحمات انبیا
و ائمه (ع) به نتیجه می رسد.
امروز چشمانم برای آمدنت و برای ارمغانهای سبز و بهاری ات به انتظار نشسته اند و لحظه ها را به امید دیدن چهره تابناکت یک به یک سپری می کنند.
به امید روزی که ترنّم باران وجودت و ندای سبز أنا المهدی تو گوش دلهامان را بنوازد و روح پاییزی ما را چون بهار سبز گرداند.
*{...جاء الحق و زهق الباطل انّ الباطل کان زهوقاً}*
خوشا ظهور تو مهدی (عج)که از شمیم کلامت
نهال وعده پیغمبران به بار آید
بیا که عیسی پشت سرت نماز گزارد
بیا که خضر به پیش تو پرده دار بیاید
الهم عجل لولیک الفرج
*********************************

  نوشته های دیگران ()
>>معصومه ( سه شنبه 85/3/23 :: ساعت 9:13 عصر)

 

                                                                                                                                                                                                                                                      بازگشت به صفحه اصلی حبیکه

 

 

به نام خدا

 

 سلام بر مهدی فاطمه عج                                             

حدیث ولایت عشق (1)

این شماره: زهرا زهراست به پاکی زلال شبنم ولایت و روشنایی نیلوفران آبی سجاده های عشق

زهرا زهراست; چرا که تضمین خلقت است و کلمه خدا در کوثر و زمزمه مناجات .

اى مونس على ! شب از آن هنگام که تو را بدرقه کرد، عزیز شد و دریا از داغ تو متلاطم و مواج و زمین آن دم که تو را در آغوش گرفت، جاودان گشت

زهرا جان ! اى کلید راز ناپیداى نخلستان ! اى آن که شب‏ها و روزها ریشه در کربلاى در و دیوار تو دارند; داغ دیده‏تر از تو آیا کسى هست؟

تو را سرزمین اى داغدار، سرهاى بردار، شب‏هاى مدینه و کودکان گرسنه مى‏شناسند . تو که هم ریشه باران و جارى . . . اینک این دل غریب هر شب به یادت بهانه مى‏گیرد . . . .

: . . . گل خوشبوى محمدصلى الله علیه وآله چشمه سار عشق را به سوى آبى بى‏کران مهر تو جارى مى‏سازم و گلدسته خیال را راهى لاله زارت مى‏کنم .

آلاله‏ها در فراسوى زندگى تو را معنا مى‏کنند و نیلوفر، زندگى تو را تفسیر مى‏کند . : نرگس نگاهت را زنده و یاس چهره نیلى‏ات را نمایان . شب از سکوتت مى‏گوید و باد آهنگ مظلومیتت را مى‏نوازد .

سکان‏دار کشتى جان على! با دل على چه کردى که بعد از تو پشتش خمید . بار غم هجر تو یگانه با او چه کرد که نداى واغربتا را دل سیاه شب در چاه سر داد . سایبان مهر تو با او چه کرد که بعد از تو دل از همه خلق برید .

حکایت على حکایت‏یک شب است . قصه او غصه آن روى کبودى است که در سیاهى شب بر او هویدا شد . قصه او غصه آن بازوى کبود و پهلوى شکسته است که در تاریکى شب بر او نمایان شد . قصه او، غصه آن جانماز نیمه باز و چادر خاکى است . غصه آن میخ و در نیم سوخته . غصه او قصه خانه بى‏فاطمه است . . .

فاطمه شخصیتى آسمانى است; چرا که در تبلور نگاهش، معصومیت موج مى‏زند . او ساربان کاروان بیدار رؤیایى است . فاطمه شخصیتى آسمانى است; چرا که از جهان چیزى نمى‏خواهد به جز سجاده و محرابى به خلوت ستاره‏هایى که وقت نیایش آسمان را بیفروزند و پنجره‏اى که هر صبحگاه سفره آفتاب را گشاده ببیند . . . او آسمانى است، چرا که نگاه آسمانى‏اش، ابرها را در خود دارد و دست‏هایش چه روشن تاریکى‏ها را درو مى‏کند . . .

وقتى خورشید وجودش بر زمین تابیده گل‏ها خندیدند، بلبلان آواز سردادند، فرشتگان در عرش حلهله کردند، پروانه‏ها به عین قدمش بر زمین فرشى از بال‏هایشان گشودند تا او قدم بر بال پروانه‏ها بگذارند . . . او دریاى سخاوت، تکیه‏زده بر منبر درایت و کیامت‏بود . او منزلگاه نور، سجده‏گاه تمامى ایمان بود . او رسیده به جاده بى‏انتهاى حقیقت‏بود . . . شراره‏اى از وجود خدا که حرارتش به مرداب یخ‏زده دنیا خورد و زمین زنده شد . . .

بخاطر صفات الهى‏اش، مش بر روى گل شقایق حک شده و در قلب‏ها رسوخ کرده است . سحرگاهان نسیم این جمله را در گوش گل‏ها زمزمه مى‏کند: «ان فاطمه سرا الهیا و معنى لاهوتیا» .

صداى آبشارها و رودخانه‏ها را مى‏شنوم; نغمه سازشان آشناست . در این نغمه واژه‏اى است که هر روز به آن مى‏اندیشم . کوه‏ها را مى‏نگرم که با تمام عظمت و عزور، نام آشنایى را بر لب دارند . باران به شوق او مى‏بارد و ابرها به یادش مى‏گریند . صحرا و دشت‏به یمن وجودش سرسبز و با طراوت‏اند . و گل‏ها بوى خود را از او به یادگار دارند . کهکشان در برابر عظمت او سر تسلیم فرود آورده و خورشید و ماه خجل‏اند در برابر انوار ملکوتى‏اش و امواج به حرمت او فرو مى‏نشینند . . .

شب آشناى ناله‏هاى اوست . و کوچه‏هاى سرد مدینه دلواپس تنهایى‏اش . بیابان‏ها در فراق فاطمه خشکیدند و غرش ابرها همه حکایت از غم و اندوه مانده در گلوى فاطمه مى‏کنند .

همه هستى خدمتگزار بارگاه سلطانى اویند و فرش قدمش و سایه‏بان سرش بال و پر فرشته‏هاست . جنت‏به بوى فاطمه عطرآگین است . آن دم که جمیع ملائک بر آدم سجده کردند، نیست‏سجده فرشته‏ها همه بر فاطمه شد . . .

سلام بر تو اى چتر نیلگون زندگى‏ام . اى گنجینه پر رمز و راز هستى . اى یاس کبود! به چه مانند کنم تو را؟ یاس سپیدى که تند باد ستم بر گلبرگ‏هاى لطیفش سیلى زد واو را پرپر کرد . دست‏هاى پینه بسته‏ات را که نشان از رنج‏هاى زمانه دارد، چگونه ببوسم؟ چشمان نازنینت را که در زیر غبار سیلى ستم بر هم نهاده شدند، چگونه باز کنم؟ آن هنگام که دیگر پناهگاهى ندارم، تو زیستن را به من مى‏آموزى . من ساکن یاد توام . به من بگو آیا مرا از دو عالم سهمى هست؟ آیا در روز پرسش بخاطر سرود من نام تو مرا به بهشت راهى هست؟ آیا در آن هیاهوى ناگزیرند

مادرم بیاد همچون باران ببار بر سر زمین یخ زده قلبم و خردک گرمایى بر وجودم ببخش، بیاد خشکى گلدان‏هاى احساسم را ببین . تو مثل باران از آن سوى پنجره فرود مى‏آیى و من بى‏نصیبم . نگاهت را میله‏هاى پنجره ربوده‏اند و من گل‏هاى احساسم را از گلدان خشک قلبم که پشت پنجره نگاهم نشسته‏اند، بیرون مى‏کشم و به آن سوى میله‏ها مى‏افکنم تا زیر پاى باران بمیرند .

بگذار در زمزمه نامت‏بى‏پرده بگویم که نیک دریابند راز گل سرخ را . تو را چه حال است مسمار آهنین؟ چرا داغ سکوت بر لب؟ بگو تن زهرا را چون شکافتى؟ نکند تو نیز آرزوى هم آغوشى زهرا را داشتى .

آى در خشکیده سوخته! به غم بنشینى . چرا سکوت حیا برگزیدى؟ شرمت‏باد، زهرا را در خود شکستى .

اى قلم از زهرا ننویس . زهرا نوشتنى نیست . گفتنى نیست . باور کن زهرا اشک است; بعض غم آلود، راز سکوت .

بگذار پیراهن هزار وصله بگوید چگونه زهرا را در آغوش فشرد . پیراهن غربت زده! بگو چگونه همسفر بازوى کبود و تن سیاه او بودى . . .

شهادت حضرت زهرا (س) بر شما تسلیت باد

 

*معصومه

 

 


  نوشته های دیگران ()
<      1   2   3   4   5      >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
فهرست ها
 RSS 
خانه
ارتباط با من
درباره من
پارسی بلاگ

بازدید امروز: 3
بازدید دیروز:  4
مجموع بازدیدها:  4818
منوها
» درباره خودم «


حدیث ولایت عشق

» آرشیو مطالب «

زهرا زهرا است
یاس کبود
تابستان 1385

» لوگوی وبلاگ «


» آهنگ وبلاگ «


» وضعیت من در یاهو «

یــــاهـو